<<خدمت دل کردن>>
=====================
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد مگر دلالت این دولتش صبا بکند
=================================
من با کل شعر کاری ندارم ، فقط یه عبارت خیلی قشنگ این وسط هست که دوسش دارم:
خدمت جام جهان نما کردن... خدمت دل کردن ...
چقدر این عبارت قشنگه !
بعضی وقتا با خودم میگم ، کاش میشد آزادانه زندگی می کردم...
آره خوب ، اسیرم ، اسارت که فقط به بدن نیست ، اسارت فقط اینجور نیست که بدنت محبوس به خونه ای باشه ...
بعضی وقتا روح آدمم اسیر میشه ، اسیر چارچوب هایی که هر روز زجرش می دن و خودش نمی فهمه...
اسیرم ، اسیر افکارم ،
انگار دنبالم کردن ،
انگار زندانی ام ،
از صبح که بیدار میشم افسار و چشم بند آماده است ، مبادا خطا برم ، مدام دنبال یک سری کلمات پوچ و بیهوده ای مثل "رشد" و "ترقی" و "پول در آوردن" و حرص زدن" هستم ،
برای چی؟
چه چیز منو مجبور می کنه که این کارا رو بکنم؟
آیا واقعا این منم که می خوام اینگونه زندگی کنم؟
واقعا من برای چه چیز اینگونه در تکاپو هستم ؟
آیا لذتی می برم؟
لذت بردن هم انگار زورکیه... ، مصنوعیه...
خنده ها مصنوعیه ، گریه ها مصنوعیه ، غذا خوردن مصنوعیه ، عاطفه ها مصنوعیه ...
اسم خودشون رو می ذارن عاشق!
این چه عشقیه ؟
عشقی که با یه باد وصل بشه و با یه باد دیگه فصل به چه درد می خوره؟
عشق جون بازی می خواد! عشق فداکاری می خواد ، عشقی که تمام هستی آدم رو با خودش نبره چه فایده ای داره؟
عشقی که اشک و ایثار در راهش نباشه که عشق نیست !
اسم خودشونم میذارن عاشق...
چی می گن؟
خدایا این مردم کوکی چی می گن؟ دریغا اینا از عشق هیچی نمی دونن
انگار جادوگر شهر ، مردمی که بی اجازه به اموالش دست زده اند رو سنگ کرده ...
انگار هر کی این پول های سنگی رو تو دل خودش راه داده ، دلش سنگ شده ...
ولی من نمی خوام سنگی باشم ،
من نمی خوام اسیر یه مشت دروغ بمونم ،
نمی خوام کوکی زندگی کنم ، اینا از عشق هیچی نمی دونن.
باید خدمت دل بکنم ،
باید ببینم دلم چی میگه ، چی مخواد...
دلم می خواد تمام پول درآوردن و درس خوندن و کار کردن و تفریح کردن و سرگرمی و و و و و همه اینا رو ول می کردم ، راحت میشستم و با خودم خلوت می کردم ، بعد یه نگاه به دلم می کردم ببینم چی می خواد ، و هر کاری که اون می خواست انجام می دادم ،
خدمت دل می کردم ،
با هم رفیق می شدیم ،
دیگه هیچ کاری رو از روی ترس یا بدون درخواست اون انجام نمی دادم ،
گوش وا میستادم ببینم چی می خواد و خواسته اش رو برآورده می کردم ،
به چندرغاز پول راضی بودم و برای زیاد شدن پولهام تلاش نمی کردم ،
به یه لقمه غذا و یه سقف کوچیک و موقت راضی میشدم ،
بعد خدمت دل می کردم ،
دلم می خواد بره مشهد ،
پا بوس امام رضا ،
می خواد بره اونجا بگه سلام ارباب ،
اومدم ،
بلاخره اومدم ،
کندم و اومدم ،
از همه چیز ، از همه ...
دیگه هیچ پشت و پشتوانه ای هم ندارم ،
غیر از تو...
راهم میدی؟
آمدم ای شاه ، پناهم بده ، خط امانی ز گناهم بده ، لایق وصل تو که من نیستم ،
دور مران ، دور مران از در و راهم بده... ، رضا جان ...
دلم جمکران رو می خواد ،
می خوام برم و دلم رو ببندم اونجا ،
بگم سلام آقا ،
تو که این همه معجزات داری ، این همه کرم و عطا داری ،
آیا ممکنه به منم نظر کنی ؟ شنیدم :
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند *** به آسمان رود و کار آفتاب کند
برو ای گدای مسکین در خانهی علی زن ... که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
نه من نه آفتاب می خوام باشم و نه پادشاه ، نه ، خدا شاهده نه ، من فقط می خوام دوستتون داشته باشم ، می خوام در کنار شما باشم ، می خوام جزو شما باشم ، می خوام هر صبح با عطر شما بیدار شم و هر شب با حب شما بخوابم.
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند / آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی / باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
دردم نهفته ، به کی بگم ؟ به کی بگم که بفهمه ؟ به کی بگم که بتونه کاری برام انجام بده ؟ دردم نهفته آقا ، دردم تویی آقا ، در دل غم تو دارم ،
بسوز ای دل ، بسوز ،
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند ...
========================-
می خوام با دلم تنها باشم ،
می خوام فقط خودم باشم و دلم ،
هر چی می گه همون کار ُ بکنم ،
می خوام فقط با خدا باشم ، فقط ...
من بنده باشم و اون مالک ،
من مطیع باشم و او آمر ،
من عبد باشم و او ارباب ،
من مسکین باشم و او دستگیر ،
من بهش بگم الغوث الغوث ، العفو ، العفو... او هم بگه من غفورم ، من رحیمم ، ...
دوست دارم بگم ، اصلاً من و خدا با هم ، شما ها و تمام دنیاتون با هم ...
ما بریم برا خودمون عشق کنیم ، شما ها هم برید برا خودتون...
دلم میخواد باخدا باشم ،
دلم می خواد وقتی تو بازار راه میرم ، با خدای خودم راه برم ،
تو اوج شلوغی ، با خدای خودم خلوت کرده باشم ،
دوست دارم ، وقتی درس می خونم به شوق او بخونم ،
وقتی لذت می برم ، از لذت او لذت ببرم ،
نمی خوام دیگه حتی یک لحظه تنهاش بذارم ( که خودم تنها می مونم )...
می خوام از روی حب کار کنم ،
از روی حب!
یعنی اگه گشنگی می کشم برای او باشه ،
اگه می خورم برای او باشه ،
چشمم به دهن او باشه ،
اگه گفت ریاضت ، من عاشق ریاضت کشیدن باشم ،
اگه گفت سختی ، من عاشقانه اون سختی رو به جون بخرم ،
مگه اسلام غیر از اینه؟
مگه پیامبر خدا غیر از این می کرد؟
ای خدا منم می خوام اسیر باشم ،
می خوام در بند و فقیر باشم ،
می خوام مثل رسول خدا عبد باشم ،
بنده...
آخه انگار بنده ها خیلی آزادن...
بنده خیالش راحته ...
دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره ...
همه ی حساب کتابا با یکی دیگه است...
با عشقش...
غصه ی چی رو بخوره ؟ غصه ی کار خراب شده ؟ خرابی ای نیست !؟ کاری نیست! همه ی کارش عزیزشه ، تمام زندگیش معشوقشه...
ترس چی رو داشته باشه ؟ آینده ؟ آینده رو می خواد چیکار ؟ وقتی الان به انتها رسیده؟ به انتهای خوشی ، به انتهای لذت ، به انتهای آزادگی و عبودیت...
تمام مشکلات به فراقه ، و چون فراقی نبوده و نیست ، پس نه ترسی هست و نه غمی ...
آخخخخخخخخخخخخخخخ،
غمم عالمی داره ،
دلم ماتمی داره ،
این ماتمم به دنیا نمی دم ،
این حس برای خودش دنیایی داره...
اون سنگ شده ها و جادو شده ها و کوکی ها ، چه می فهمن از غم ؟
بذار به بازی و سرگرمی خودشون مشغول باشن ، بذار اسیر سحر خودشون باشن ،
بذار اونا با می انگوری و ثروت ریالی و علم فناوری مشغول باشن ،
ما هم می مون غمه و ثروتمون فقر و علممون ندیدن و ندونستن غیر ،
با فقرمون داراییم و با نسیانمون دانا و به غممون خوشحال
زاهد بودم ترانه گویم
کردی***سر فتنه بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری
بودم***بازیچه کودکان کویم کردی