نمونه هایی از این بدیهیات ، منطق و عقل نانوشته که
تمام نوع بشر به آن پای_بند هستند و در همه وجود دارد و وجه مشترک انسان هاست:
-> همه ی انسان ها اصل تجربه کردن و درس گرفتن را قبول
دارند . ( یک کودک از آموخته ها و تجربیات گذشته استفاده می کند و قدم های بعدی
را در زندگی بر می دارد که اگر این اصل را قبول نداشت ، نمی توانست چیزی را تجربه
کند و یاد بگیرد و رشد نمی کرد)
-> اصل علیت : انسان ها می دانند که هر معلولی یک علتی می خواهد . ( یک نوزاد می داند که چیزی خود به خود بوجود نیامده و چیزی خود به خود
از بین نمی رود و همینطور هیچ عملی خود به خود انجام نمی شود ، چرا که بعد از دیدن
یک عمل یا یک شیء می پرسد : چرا؟ البته این چرا گفتن لزوما با دهان نیست ، بلکه
نفس انسان و بچه علت جویی می کند و این بیان کلمه ی "چرا؟" با زبان حال
است ، نه با زبان قال)
-> انسان می تواند فکر کند. اگر نتیجه ی فکر زمانی هست و زمانی نیست ، ولیکن با یک دقت
ساده می توان متوجه شد که فکر کردن همیشه برای انسان هست . حتی در یک نوزاد .
-> وجود ساختار نطق در انسان : یک نوزاد قادر نیست تکلم کند ولی می تواند حرف زدن را یاد بگیرد . در حقیقت انسان قبل از اینکه زبان را یاد بگیرد عملا به نوعی زبان را
بلد است!!!
در حقیقت وجود این قدرت در انسان نشان از وجود یک ساختار
قبلی است . که وجود دارد و با وجود همین ساختار است که انسان می تواند فکر کند و
بیاندیشد.
در مورد اصل علیتی که گفته شد و وجود ساختار تفکر که گفته
شد ، الان می توان نگاهی دقیقتر داشت. این دو قضیه را در نظر بگیرید:
1- فلانی یک انسان است . همه ی انسان ها گوش دارند . پس فلانی
هم گوش دارد.
2- فلانی یک انسان است . همه ی انسان ها گوش دارند . پس هوا
سرد است .
انسان نتیجه گیری می کند.
نه هر نتیجه گیری ای را ، بلکه نتیجه ای که ربط داشته باشد.
انسان می تواند رابطه را بفهمد . چه در میان اشیاء دنیا ،
چه در عالم جملات و فکر و کلام.
-> منطق عدم وجود تضاد : این هم یکی دیگر از بدیهیات کاشته شده و نهاده شده در
انسان است . انسان نمی پذیرد که هم چیزی درست باشد هم مخالفش . مثلا منطقی نیست که انسان یک
موجودی را در نظر بگیرد که هم راه برود و هم راه نرود .حالا چرا می گوییم این منطق
جزء بدیهیات است؟ برای اینکه اگر انسان به این منطق پایبند نباشد اصولا امکان شکل
گیری هیچ فکری در او نیست .
->وجود من : انسان معتقد است که وجود دارد و در حال فکر کردن و عمل
کردن می باشد و اگر به این ایمان و یقین نداشت ( و این اصل به صورت نهادینه و
بدیهی درون او وجود نداشت ) امکان فکر کردن نبود.