تعصب
تعصب بدترین عامل برای عقب ماندگی انسان و دور ماندن او از نعمات
نورانی خداوند متعال است.
به داعش نگاه کنید. آنها اصولی را صد در صد صحیح می دانند و حاضر
نیستند در مورد آن اصول تحقیق کنند و با کسی گفتگو کنند.
جهل به خودی خود بدی ای ندارد اگر شخص تعصب نداشته باشد. اگر یک کودک
جاهل است ایراد زیادی به او وارد نیست، چرا که می آموزد و از جهل خارج می شود. مشکل آنجاست که شخص با تعصب مانعی برای خود بوجود آورده باشد.
تعصب چیست؟
تعصب یا تحجر آن است که انسان راه فهمیدن را برای خود ببندد.
تعصب آن است که انسان در یک مفهوم گیر کند و حاضر نباشد از آن دل بکند.
به اصطلاح این فرد سنگ شده است، حجر شده است، خشک شده است، از چیزی که
به عنوان صد در صد درست فهمیده حاضر نیست دل بکند، Conserve یا Freeze شده است، دچار جمود است(روان نیست).
شخص احیانا دست بر گوشش می گذارد که صدایی غیر از صدای
مورد نظرش را نشنود.
یا احیانا گوشش را نمی بندد ولی از داخل حرف هایی که می
شنود را نا دیده می گیرد.
یا اینکه بدتر، هم گوشش را باز نگه می دارد و هم نسبت به
حرف ها عکس العمل نشان می دهد ولی این عکس العمل "فهم" منظور گوینده
نیست.
متعصب راه تحقیق را بر خودش بسته. حاضر نیست آن چه به
عنوان حق یافته رها کند یا در مورد آن گفتگو کند. پس اگر گفتگو کند، در حقیقت ادای
گفتگو را در میاورد وگرنه همه اش گفتن یک طرفه است و نه شنیدن
فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَلَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا
النَّارَ الَّتِی وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ أُعِدَّتْ لِلْکَافِرِینَ
پس اگر چنین نکنید - که هرگز نخواهید کرد - از آتشی بترسید
که هیزم آن، بدنهای مردم (گنهکار) و سنگها [= بتها] است، و برای کافران، آماده شده
است!(2:24)
ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذَٰلِکَ فَهِیَ کَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً ۚ وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا یَتَفَجَّرُ مِنْهُ
الْأَنْهَارُ ۚ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَشَّقَّقُ
فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُ ۚ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَهْبِطُ مِنْ
خَشْیَةِ اللَّهِ ۗ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا
تَعْمَلُونَ
سپس
دلهای شما بعد از این واقعه سخت شد؛ همچون سنگ، یا سختتر! چرا که پارهای از
سنگها میشکافد، و از آن نهرها جاری میشود؛ و پارهای از آنها شکاف برمیدارد، و
آب از آن تراوش میکند؛ و پارهای از خوف خدا (از فراز کوه) به زیر میافتد؛ (اما
دلهای شما، نه از خوف خدا میتپد، و نه سرچشمه علم و دانش و عواطف انسانی است!) و
خداوند از اعمال شما غافل نیست.(2:74)
وَلَقَدْ کَذَّبَ أَصْحَابُ الْحِجْرِ
الْمُرْسَلِینَ
و
«اصحاب حجر» [= قوم ثمود] پیامبران را تکذیب کردند!(15:80)
قُلْ کُونُوا حِجَارَةً أَوْ حَدِیدًا
بگو:
«شما سنگ باشید یا آهن،(17:50)
یَوْمَ یَرَوْنَ الْمَلَائِکَةَ لَا
بُشْرَىٰ یَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِینَ وَیَقُولُونَ
حِجْرًا مَحْجُورًا(25:22)
وَهُوَ الَّذِی مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ هَٰذَا عَذْبٌ فُرَاتٌ وَهَٰذَا مِلْحٌ أُجَاجٌ وَجَعَلَ بَیْنَهُمَا بَرْزَخًا وَحِجْرًا
مَحْجُورًا(25:53)
إِنَّ الَّذِینَ یُنَادُونَکَ مِنْ
وَرَاءِ الْحُجُرَاتِ أَکْثَرُهُمْ لَا یَعْقِلُونَ(49:4)
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قُوا
أَنْفُسَکُمْ وَأَهْلِیکُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ عَلَیْهَا
مَلَائِکَةٌ غِلَاظٌ شِدَادٌ لَا یَعْصُونَ اللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَیَفْعَلُونَ
مَا یُؤْمَرُونَ
ای کسانی که ایمان آوردهاید خود و
خانواده خویش را از آتشی که هیزم آن انسانها و سنگهاست نگه دارید؛ آتشی که
فرشتگانی بر آن گمارده شده که خشن و سختگیرند و هرگز فرمان خدا را مخالفت نمیکنند
و آنچه را فرمان داده شدهاند (به طور کامل) اجرا مینمایند!(66:6)
وَمَثَلُ الَّذِینَ کَفَرُوا کَمَثَلِ
الَّذِی یَنْعِقُ بِمَا لَا یَسْمَعُ إِلَّا دُعَاءً وَنِدَاءً ۚ صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لَا یَعْقِلُونَ
مَثَل
(تو در دعوت) کافران، بسان کسی است که (گوسفندان و حیوانات را برای نجات از چنگال
خطر،) صدا میزند؛ ولی آنها چیزی جز سر و صدا نمیشنوند؛ (و حقیقت و مفهوم گفتار
او را درک نمیکنند. این کافران، در واقع) کر و لال و نابینا هستند؛ از این رو
چیزی نمیفهمند!(2:171)
وَمِنْهُمْ
مَنْ یَنْظُرُ إِلَیْکَ أَفَأَنْتَ تَهْدِی الْعُمْیَ وَلَوْ کَانُوا لَا
یُبْصِرُونَ(10:43)
و
گروهی از آنان، به سوی تو مینگرند (امّا گویی هیچ نمیبینند)! آیا تو میتوانی
نابینایان را هدایت کنی، هر چند نبینند؟!(10:43)
چرا انسان به این حالت دچار می شود؟
علاقه.
حب الدنیا راس کل خطیئه.
عشق آدم را کور می کند به هر چی مجبور می کند
دل بستگی.
گم کردن خدا. (بنده خدا فکر می کند خدایش این است، نگو آن است)
گفتگو ( تعریف، هدف، فلسفه و روش گفتگو )
کدام یک درست است؟ حق جویی یا حق گویی؟
هر دو صحیح است.
ولی باید بدانیم اگر حق گویی می کنیم باید قبلا در مقام حق جویی بوده باشیم و به کمال آن رسیده باشیم و حق را کامل پیدا کرده باشیم و سپس حق گویی کنیم. (که این مختص معصومین است)
پس چه کنیم؟ اصلا حرف نزنیم؟
چرا.
ولی باید بدانیم که ما صد در صد درست و حق نیستیم (که او علی(ع) بود) و این حرفی که داریم بیان می کنیم درصدی حق است و درصدی نیست و در مورد چیز هایی که شک داریم باید بگوییم که مطمئن نیستیم و در مورد چیز هایی که مطمئن هستیم هم حتی باید راه شنیدن را باز بگذاریم. (شنیدن واقعی نه شنیدن بدون فکر کردن و بدون حقیقت جویی)
چه کار کنیم که یک نفر دست از تعصبش بر دارد؟
اول) باید ببینیم که آیا اصلا ما خودمان متعصب نیستیم؟ (شاید او راست می گوید و دارد بر حق پا فشاری می کند و ما در حال تعصب بی جا هستیم)
سوال خیلی مهمی است.
خیلی هم کار سختی است.
انسان خودش را بسیار دوست دارد و خودش را "حق" می پندارد و سخت است برایش که خودش را در "حق" بودن بررسی کند.
خدا کند که این قدرت به ما داده شود که بتوانیم خودمان را بررسی کنیم. آمین.
دوم) باید بدانیم که خارج کردن انسان از تعصب اگر غیر ممکن نباشد، کاری بس مشکل است.
حضرت عیسی(ع) مرده را زنده می کرد ولی کسی که خودش را به خواب زده بود را نتوانست بیدار کند.
خوارج را حضرت علی(ع) نشد که بیدارشان کند. معاویه را حضرت نشد که بیدارش کند... او چنان به دنیا دل بسته بود که دنیا را "حق" و "خدا" ی خودش می دانست و از غیر از دنیا فرمان برداری نمی کرد. حاضر نبود در این باره با کسی گفتگو کند. حاضر نبود حقجویی کند. حاضر نبود چشمش را باز کند و ببیند واقعا چه چیزی به صلاحش است. فکر می کرد دنیا صلاحش است و حاضر به شنیدن غیر از آن نبود. و آخر هم در آغوش همان خدای خودش مرد و بهره اش را خدایش به او داد. الحق که معاویه و خوارج کودن بودند.
حالا چطور کسی که این چنین چیزی را حق می داند و حاضر به دل کندن از آن نیست می خواهد اصلاح شود؟
(یادم می آید کسی می گفت این چنین انسان هایی را خدا (با تلاطم ذاتی ای که در طبیعت دنیاست) به سختی ها گرفتار می کند، سرشان را به سنگ می کوبد بلکه بر گردند. اگر تا زمان مرگ از این موانع عبور کردند و یا حاضر نبودند که از اینها درس عبرت بگیرند در قبر تحت فشار قبر قرار می گیرند و باز اگر متوجه "حق" نشدند. فشار ها و عذاب های برزخ و دوزخ آدمشان می کند وگرنه در آن عذاب ها خواهند ماند.)
گفتگو ( تعریف، هدف، فلسفه و روش گفتگو )
آیا در مورد هیچ چیز نباید تعصب داشته باشیم؟
آیا در مورد میهن مان نباید تعصب داشته باشیم؟
آیا در مورد قوم و قبیله مان نباید تعصب داشته باشیم؟
آیا در مورد خانواده مان و پدر و مادرمان نباید تعصب داشته باشیم؟
بالاتر: آیا در مورد دین بر حقمان نباید تعصب داشته باشیم؟ یعنی در مورد حضرت علی(ع) که عین حقیقت بود یا در مورد حضرت ابوالفضل که واقعا انسان خوبی بودند و یا در مورد حضرت قائم(عج) و یا در مورد پیامبر(ص) و حضرت زهرا(س) ساکت باشیم و بگذاریم به اسم دوری از تعصب هر چه می خواهند به آنها بگویند؟ بدتر: اگر خدای ناکرده اگر کسی آمد و به ما اثبات کرد که یکی از مقدس ترین ارزش های ما، مثلا نعوض بالله حضرت زهرا(س)، بد است ما باید اسیر استدلالات او شویم و قبول کنیم؟ (و یا مادرمان)
بالاتر: آیا در مورد عقاید تعصب نداشته باشیم؟ خوب این منجر می شود به "آشوب" و ما می دانیم که متشابهات عقلی ما باید بسته به یک سری محکمات عقلی باشد و اگر این محکمات هم متزلزل بدانیم و آنها را قابل تغییر بدانیم، دیگر (از نظر عقلی) سنگ روی سنگ بند نخواهد شد و شک همه جا را فرا خواهد گرفت و چون شک با جهل برابر است فلذا در دنیایی از تاریکی ها جاودان خواهیم شد.
جواب دادن به این سوالات زمان بر است و شاید مستلزم مبحثی جدا (به نام "شک و یقین") باشد. ولی جواب مختصر اینکه محکمات با خواست ما قابل تغییر نیستند و به صورت پیش فرض در فطرت ما نهادینه شده است و ما آنها را اگر هم بخواهیم نمی توانیم تغییر دهیم. هیچ کس نمی تواند آنها را نقض کند و یا بگوید که آنها اشتباه هستند (که اگر بگوید خودش آنها را اثبات کرده)، تغییر دادن محکمات بواسطه ی استدلال به سان اثبات اشتباه عمل جمع ریاضی توسط انتگرال است (و چگونه می تواند چیزی که خود بر پایه ی چیز دیگر است، مبنای خود را متزلزل کند؟) و قبلا به این موارد اشاره شده. بر پایه ی همان محکمات عقلی می توان بنایی مستحکم ساخت که به هیچ وجه قابل تزلزل نباشد و احیانا اگر کسی اشکالی وارد کرد (اشکال او نمی تواند در مورد محکمات باشد، بلکه در مورد اشتباه در استفاده از محکمات است و بس) می توان حرف او را شنید و نسبت به آن محکمات بررسی کرد.
پس جواب این شد که یکسری تعصبات نهادینه شده و اکتسابی نیست (و خلاصه اینکه ما خدای ساخته شده ی ذهنی خویش را به واسطه ی پرستش تکوینی ای که از خدای واقعی داریم می پرستیم و این تعصب را بر آن تعصب حمل می کنیم و این حق را به آن حق می شناسیم.)پس تعصب هنگامی اشتباه است که اکتسابی باشد نه طبعی. بافته شده باشد نه یافته شده، ابداع شده باشد نه کشف... پس باید بدانیم آن حقی که تازه در ما بوجود آمده حق نیست، بلکه مثل ماه در آب، سایه ای از حق اصلی است و دل بستن به آن حماقت است (که آنچه متغیر باشد حق نیست)
وسعت استدلال تا کجاست؟ (مرز های عقل و منطق)
آیا ابزار برتر، استدلال است؟
آیا همه چیز را با استدلال می شناسیم؟
من مذهبم چیست؟ و چگونه مذهبم را تشخیص دادم و به آن گرویدم؟ آیا از حماقت چون خران از پدر و مادر و قومم تبعیت کردم؟ یا اینکه دیدم چه چیزی با هوای نفسم و ساز دلم می سازد و قلبم را به چیزی که فکر می کردم عشقم می کشد کشاندم؟ یا با استدلال آن را درست تشخیص دادم؟ در مورد آخر: آیا عقل بالاتر و قبل از مذهب نیست؟
آیا حرف منطق بالاتر از حرف رسول الله(ص) است؟
جواب اینکه همان طور که در قسمت قبل (چند سطر بالاتر) گفته شد، عقل و رسول الله(ص) دو چیز بیگانه از هم نیستند، حق خارج همان حق داخل است خدای بیرون را ما بر مبنای خدای اصیل می شناسیم. و نیز استدلال نیز فقط با لفظ حروف نیست.
یا من دل علی ذاته بذاته.
بک عرفتک و انت دللتنی علیک و لو لا انت لم اعرف ما انت
اللهم عرفنی نفسک
ان الله یحول بین المرء و قلبه
بِکَ أَسْتَدِلُّ عَلَیْکَ